...



امشب دلم پر کشید واسش.

مهربونیش، معرفتش، درک بالاش، نجابتش، همه چیش.

تو این مدتی که گذشت مردونگی و معرفت رو بر من تمام کرد. انقدر که با وجود مخالفت خانوادم، هر آنچه که این چند ماه بر من گذشت رو واسش گفتم و معنای واقعی پایبندی رو ازش یاد گرفتم. اون به پای من موند. با وجودیکه ازش خواستم از من دور بشه و دیگه به من فکر نکنه. خودخواهی بود اگه چیزی غیر اینو میخواستم. ولی گوش نداد و هر ثانیه محبت و علاقش بیشتر و بیشتر به من ثابت شد. فهمیدم چقدر مرده که پای حرفش بمونه

میدونم خیلی داره هندی میشه ولی ادامشو گوش بدین

اواسط آبان ماه بود که بهم گفت میخوام انتقالی بگیرم به دانشگاه *. دانشگاه * با شهری که من توش زندگی میکنم ۱ ساعت فاصله داره. بهش گفتم چرا خب همون دانشگاه خودمون که سطحش خیلی بالاتره! گفتش که اونش دیگه به خودم مربوطه:/. گفتم خب اگه به خودتون مربوطه چرا به من میگین؟ گفت به همون دلیل که شما نمیگین چرا دانشگاه نمیاین. گفتم خب من قصد ندارم تمومش کنم، میخوام انصراف بدم. گفت باشه انصراف بدین، من میخوام بیام اون دانشگاه. خلاصه که چند روز متوالی بحث بود و از من اصرار و از اون انکار‌. گفت تا نگین چرا دانشگاه نمیاین، منم از تصمیمم منصرف نمیشم و اینکه دارم میام مقصرش شمایین و منو بازیچه کردین و چرا نمیگین و خلاصه. حدودا یک ماه پیش بود که بهش گفتم چی شده. باورش واسش سخت بود. ولی وقتی منو تو دانشگاه دید که دارم فرمای انصراف رو پر میکنم بالاخره باور کرد.

بعد از فهمیدن این مسئله، حرفاش و کاراش و رفتاراش برای من تسکینی بود که هیچ مسکنی تا حالا نبود. همدلی و همدردی دور از ترحمش باهام کاری کرد که هیچ پزشکی نتونست انجام بده. انقدر روحیه و انگیزه بهم داد که تصمیممو جدی کردم با تموم وجود بجنگم. بجنگم که حسرت زندگی کردن و بودن باهاش به دلم نمونه. بجنگم که داشته باشمش و از الان انقدر مصمم شدم که نمیخوام بیماریم سد راه بینمون بشه.

بهش قول دادم خوب بشم

بهش قول دادم تموم تلاشمو میکنم

بهش قول دادم تا اخرین لحظه میجنگم

دوستش دارم و میخوام که با هم باشیم. نمیدارم این اتفاق لعنتی جلوشو بگیره.

تامااام



هفتم بهمن ماه ۹۶: ۶۵ کیلو

هفتم بهمن ماه ۹۷: ۴۵ کیلو

:/

لازم به ذکره وزن ایده ال من با توجه به قد و سیستم اسکلتی و شاخص توده بدنی و . ۶۳ کیلو باید باشه.البته بدون وجود معده ازینم کمتر میشه طبیعتا.

به عبارتی در حال حاضر یه تیکه چوب خشکی هستیم که هی داره خشکتر میشه.


با وجود شرایطی که واسم پیش اومده،روزای بهتری رو میگذرونم.

کارایی رو انجام میدم که به شکل شدیدا خالصی مورد علاقم هستن و ازشون لذت میبرم.یدونه سفر رفتم، فیلم زیاد نگاه میکنم، ملایم ورزش میکنم، رفتم معادلات دیفرانسیل از کتابفروشی خریدم و میخونم، زبان میخونم.دارم به زبان دوم هم فکر میکنم(البته در واقعا سوم).

کلا کارایی هستش که دلم میخواد انجامشون بدم و بهشون علاقه ی زیادی دارم.با انجام دادنشون کلا یادم میره همه چیو!مشغول میشم. این روزای اخری دارم تمام سعیمو میکنم نهایت لذت رو ببرم.

نمیدونم خبر خصوصی سازی اموزش  رشته های پرطرفدار پزشکی و دندون و دارو رو شنیدبن یا نه! قشنگ دارن گند میزنن به مملکت! یعنی زحمت اینهمه دانش اموز به کنار، مردمو میکشن با این کار! همین الانش دانشگاه بودجه کافی واسه اموزش درست دانشجو نداره، بعد بره بخش خصوصی! دیگه واقعا بی سواد تحویل جامعه میده. میشه عین بچه های مهندسی

منکه درسمو ادامه نمیدم. از اینکه ۲ سال واسه کنکور و ۲ سالم تو دانشگاه گذروندم پشیمونم. ۱۷ تا ۲۱ سالگیم تلف شد. ولی حداقل چیزی که واسم داشت این بود که هرگز حسرتشو نمیخورم. حسرتش رو که نمیخورم هیچ تازه دلمم خنک میشه که ولش کردم ولی با این قانون بچه هایی که کنکور میدن و با علاقه درس رو میخونن واقعا تلف میشن. اونا گناه دارن.

با وجود درد و ناخوش احوالی ،این روزهام به طرز عجیبی لذت بخش هستن. یه وقتایی میگم خدایا نکنه اخراشه که انقد داری بهمون حال میدی! عمر که دست خودشه ولی کاش همه ی روزام همینطوری بمونن.






مصرف ماری جوانا، عوارض ناشی از شیمی درمانی مثل حالت شدید استفراغ و تهوع رو به شدت کاهش میده

خواب میدیدم دارم ماروجوانا میزنم

بعد یه ادمی با یه لباس سفید بلند و یه نوار سفید که دور سرش بسته بود(شبیه جومونگ) با موهای خیلی مشکی و تقریبا بلند، از دور داست میومد.عزرائیل بود

منم تو خواب اولش اماده نبودم ولی وقتی داشت نزدیک میشد انگار قبول کردم که باید اتفاق بیفته.خیلی حس بدی بود

یهو همه ی اهدافم و ارزوهام یاداوری شد.با یه حالت حسرتی که کاش الان بی خیال من بشه نگاهش میکردم. یهو مامانم اومد بیدارم کرد.جلسه ی شیمی درمانی داشتم


"نه"

محمدرضا علیمردانی(سازنده و همه کاره انیمیشن های کوتاه دیرین دیرین)

کیف کنین




ساعت شش عصر بود. در حالیکه رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و داشتم پست های خرس و شکلاتی مردم و عشقاشون رو لایک میکردم، یهو مکالمه ای بدین شکل صورت گرفت:

ـ سلام. حالتون خوبه؟نوبت شیمی داشتین، بیمارستانین یا برگشتین خونه؟

+ سلام. ممنون. نه بیمارستانم

ـ خب به سلامتی. بهترین؟

+ این دفعه یکم ناخوشایند بود. واسه همین بستری شدم:(

ـ چرا پس؟

+ عوارض پس از شیمی.

ـ آهان:( خب الان کسی پیشتون مونده یا تنهایین؟

+ تنهام. خانواده برگشتن خونه استراحت کنن.

ـ جدی؟

+ بله نمیشد بمونن.

ـ خب به نفع من!

+ چرا؟مگه چه سودی از تنها بودن من میبرین؟

ـ بهتون میگم.

+ خب بگین!

یهو افلاین شد و نیم ساعت بعد پیام داد:

ـ خسته نشدین انقد تو بخش موندین؟ یکم برین تو حیاط قدم بزنین. 

+ والا حوصله حیاط ندارم. تازه هوا تاریکم هست. سردم هست. چه کاریه!

ـ اگه من ازتون بخوام؟

+ ای بابا آقای ز، چه فرقی به حال شما داره من توحیاط قدم بزنم یا نزنم؟

ـ لابد مهمه برام که میگم:/

+خیلخب باشه:/ قبل شام میرم یه دوری میزنم. الان سرم تو دستمه.

ـ الان!

+ من:/

ـ لطفا :)

خلاصه پاشدم لباس گرم پوشیدم و با دم و دستگاه سیم و سرم رفتم تو حیاط قدم بزنم. 

نگو این آقای محترم از شهر دانشجوییمون پاشده اومده که ولنتاینو تبریک بگه:) چهارصصصد کیلومتر راه اومده بود. تو حیاط که از دور دیدمش، فکر کردم تاثیر داروهای مسکن و شیمیه، توهم زدم و دلم واسش تنگ شده، یکی دیگه رو شبیه م میبینم. آخه چشمام نزدیک بین هستن، تار میدیدمش. هی داشتم نگاه میکردم و میگفتم چقدر این آقا لباسش شبیه لباسای م هست. تو فکر فرو رفته بودم. اونم هی نزدیک تر میومد و هر چی نزدیک تر میومد، به م شبیه تر میشد. به فاصله یک متریم رسید، بهتم برده بود، باورم نمیشد خودش باشه! تا خودش نگفت سلااااام و صداشو نشنیدم باورم نمیشد. 

ـ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ جن زده شدین؟ من شبیه جنم؟

+ من همچنان متعجب

ـ سلااااام

+ من همچنان زبونم بند اومده

ـ الووو

+ اینجا چیکار میکنین؟

ـ مزاحمم؟ میخواین تا برم؟

+ نه اخه شما صبح دانشگاه بودین پیام دادین. الان اینجایین! خودتونین؟

ـ خب اون صبح بود. الان تقریبا شبه. از دانشگاه تا اینجاام که تقریبا شش ساعت راهه. بعید هست ولی غیرممکن نیست. تازه دوازده ساعت دیگه این موقع باز شهر دانشجوییم. سلامتون کو؟

+ سلام :)))))))))

ـ چه عجججب! کمی آداب اجتماعی به جا اوردین!

+ ببخشید باورم نمیشد خودتون باشین.

ـ ولنتاینتون مبارک :)))))))))

+ ممنون بر شما هم مبارک باشه :))))))

ـ این مال شماست. میدونستم خرس و شکلات و ازینجور چیزا دوست ندارین و خیلی به دردنخور میدونیدشون. ازینا واستون خریدم:)

+ من اون استیکره که چشاش قلبه

ـ خب حالا انقد ذوق نکنین سردیم میشه یه وقت.

+ نهههههه من از خوشحالی زبونم بند اومده نمیدونم چی بگم! شرمندم کردین.

و .

مکالمه سه چهار ساعت ادامه پیدا کرد:)

امروز از اون روزایی بود که میتونم اسمشو بذارم: یک روز از زندگیم!:)


از اون وقتاست که همینجوری الکی و بی دلیل نصف شبی دلم گرفته☹

نمیدونم چرا.

دو سه ساعت اخلاقای رو اعصاب اطرافیانم هی تو ذهنم خود به خود مرور میشن.

بعد از دستشون عصبانی میشم.

بعدم دلم میگیره.

م م ب_اخه بی شعور، تو غلط میکنی پشت سر مامان گل من پیش من بدگویی میکنی! حیف که بزرگتری وگرنه همینو میگفتم و یکیم میزدم تو گوشت. گاو

پ_واقعا واست متاسفم که تو قرن ۲۱ام هنوز میخوای مثل عهد قاجار پسر داشته باشی که نسلتو حفظ کنی! انگار پلنگ مازندرانی! چقد زنت با فرهنگه که حتی با این دیدگاه های بستت کنار میاد و هیچی نمیگه. واقعا اگه من جای زنت بودم یا کشته بودمت یا کشته بودیم یا طلاق گرفته بودیم. خداییش خیلی تحملت میکنه. تازه فک کنم یه چیزیم میکشی. با اون رنگ چاییت که از قیر تیره تره! واژه به واژه حرفات رو اعصابمه. هی تو ذهنم تکرار میشه و اعصابمو خورد میکنه. چنتا دونه ویژگی خوب داری که قابل تحملت کرده. وگرنه به هیچ وجه نمیشد تحملت کرد. با اون ننه ی عوضیت. هر چی سرش بیاد حقشه! نمیگم دلم حال میاد، ولی میدونم اینا سزای کاراشه. پس خوبش میشه که انقد باید عذاب بکشه و تحمل کنه. ادم چقد ظالم! ادم چقد پررو! بی شعور. ازت متنفرم به خاطر تک تک لحظاتی که مامان منو اذیت کردی. خر

ع.ه_ کاری به اختلافات بین تو و بابام ندارم چون میدونم تقصیر دخالتای بابامم هست. ولی خیلی بی شعوری که با مامانم اینجوری برخورد کردی. بی تربیت! خجالتم خوب چیزیه! بعدم میای به من میگی مامانت اینجوری گفت دروغگو! قضاوت گر! عوضی. بدم میاد ازت. دوست داشتم ولی الان حالم ازت بهم میخوره نمیخوام ریخت نحستو ببینم. فوضول پرمدعای تو خالی! تبل تو خالی! قمپوز! عقده ای کمبود دار! 


این آهنگ رو گذاشته، با یه حالت مغرور و متکبر و فخر فروشی توام با تمسخر بهم میگه اینا خواننده های زمان ما هستنا

خواننده های زمان شما فقط بلدن صدا رو بندازن تو دماغ و زار بزنن انگار ننشون مرده


هیچ وقت فکر نمی کردم همچین مامان دلنازکی داشته باشم:)

امسال بعد از دو سال روز مادر خونه بودم. خلاصه با جناب پدر و برادر تدارکاتی دیدیم.

از فرصت دو ساعته که خونه رو ترک کرد استفاده کردیم. من شیرینی مورد علاقشو درست کردم. برادر رفت گل خرید. پدر در اقدامی انقلابی، کل وسایل پارکینگ رو جمع و جور کرد و تمیزش کرد و خلاصه بار تمیز کردن پارکینگ از روی دوش مادرم برداشته شد.

عین تو فیلما لامپ رو خاموش کردیم.:)

لامپو که روشن کرد سه نفری دست و جیغ و روزت مبارک با صدای خیلی بلند

بنده خدا که اصللللا انتظارشو نداشت، اولش که سه متر پرید هوا و بعدم شوک شده بود هیچی نمی گفت. مات و مبهوت نگاهمون می کرد:)

ماام از این وضعیت خندمون گرفته بود.

ایشونم دعوامون کردن که این چه وضع سوپرایز کردنه! قلبم درد گرفت! ترسیدم!

ولی ما بازم در حال خنده

ایشون ادامه میدادن که منو سوپرایز کردین و سوژه خنده واسه خودتون درست کردین؟! برین اصن نخواستم:)

دیگه دیدیم اوضاع داره وخیم میشه، چایی رو اوردیم و اخماش باز شد. ( مادر بنده از جمله افراد عاشق و شیفته معتاد چایی هستن! بین بچه هاش و چایی با اختلاف چایی رو انتخاب میکنن) شیرینی رو اوردیم دیگه گل از گلش باز شد. (از جمله افراد عاشق شیرینیم هستن. بازم بین شیرینی و بچه هاش، شیرینی رو انتخاب میکنن) پارکینگو که دید دیگه خیللللی ابراز احساسات کرد. فکرشو نمیکرد همچین کاری کرده باشیم. (از جمله افرادی که نظافت رو اولویت اول بدونن هم هستن. بین نظافت و نجات دادن جون بچه هاش نظافت رو انتخاب میکنن.)

خلاصه که تا همین یکی دو ساعت پیش که خونه بود داشت میگفت چقدر شارژ شده و چقدر خوشحالش کردیم و بعد مدت ها کلی حس خوب گرفته.:)

واقعا فکر نمیکردم بشه با همین چنتا کار کوچیک انقدر خوشحالش کرد:)


دلم بچگی هامو میخواد. نه اینکه به گذشته برگردما! نه اصلا! من حاضر نیستم حتی یک روز به گذشته برگردم. ولی دلم میخواد حس و حال اون موقع هام برگرده. اون زمونا خیلی ذوق واسه همه چیز داشتم. اینکه میگم بچگی هام اونقدرا هم دور نیست. شاید بشه گفت ۸ یا ۹ سال پیش که ابتدایی یا راهنمایی بودم.

 اره داشتم میگفتم. خیلی ذوق داشتم! هر مناسبتی واسم حس خاصی بوجود می اورد. عید که میشد و بوی بهار که میومد، حس تازگی و نشاط داشتم. تابستون حس خوب تعطیلات و گردش و مسافرت، مثل اون چیزی که تو فیلما نشون میدادن. عاشق زمستون بودم و هستم و همیشه واسش انتظار میکشیدم که از راه برسه و برف بباره و بریم ادم برفی درست کنیم و تو هوای سرد چایی و سیب زمینی روی بخاری پخته بخوریم و شب که میشه بچسبیم به بخاری تا خود صبح. اخ که چقدر صبح از رخت خواب دل کندن سخت بود. 

رمضونم حس خوب خودشو داشت. من جوگیر حتما باید تو رمضون باشگاه میرفتم.  انگار اگه نمی رفتم و تشنم نمیشد فایده نداشت. ولی خداییش بیشترین لذت رو هم میبردم. چون بدنم سبک بود و معدم مزاحمم نبود. پرش و چابکیمم خیلی بیشتر بود. همه تست های امادگی جسمانیمم بهتر میشد. بعدش میومدم بی حال و تشنه میفتادم جلوی تلوزیون تا اذان بشه. برنامه کودک یا نوجوان نگاه میکردم. یه برنامه بود به اسم صیام و تیام که خیلی دوست داشتم و حتما نگاه میکردم. بعدم گاهی ماه عسل میدیدم. پنج دقیقه مونده به غروب افتاب تند تند وضو میگرفتم و نماز ظهر و عصر میخوندم. نیم ساعت بعدشم مغرب و عشا! حتما باید قبل افطار نماز میخوندم چون بعدش قادر به ت خوردن نبودم دیگه. خلاصه که واستون بگم سخت ترین بخشش واسه سحر بیدار شدن بود. همیشه ی خدا من میخواستم روزه بی سحری بگیرم که پانشم سحری بخورم. همیشه هم مامانم مجبورم میکرد یه چیزی بخورم. شب های احیا رو هم خیلی دوست داشتم. یه حس خوب عرفانی بخم میداد. فقط مشکلش این بود که وسطای دعای جوشن کبیر خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم که میخواستیم به خونه برگردیم.

خلاصه اینکه حس داشتم. ذوق داشتم. هر روز واسم یه اتفاق نو بود. نمیدونم گذر زمان و اتفاقاتش چه کاری باهام کرد که کلا بی تفاوت شدم! مثل یه تیکه چوب خشک که هیچ حسی نداره! یا مثل برن تو سریال گیم اف ترونز! گاهی حس میکنم اگه یه ادم جلوم بمیره هم حس خاصی بهش پیدا نمیکنم. چه برسه به مناسبتای مختلف! یه اتفاق باید خیلی خیلی هیجان انگیز باشه که بتونه منو به وجد بیاره. به قول برادرم همیشه قیافم پوکر فیسه! 

این حالت خنثی و بی تفاوت روحی چندان جالب نیست. چون زندگی آدم هیچ هیجانی نداره. حالا دیگه نه عید میتونه تو دلم شوق بندازه و نه غروب جمعه واسم دلگیره. نه ماه رمضون و عاشورا منقلبم میکنه و نه حتی روز تولدم حس خاصی بهم میده! هر روز یک روزه مثل دیروز و فرداام قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. صبح و ظهر و شب دنبال هم میان و میرن و زمان میگذره. حتی ساعت ها هم مفهومشون رو واسم از دست دادن.

دلم میخواد برگردم به اون وقتایی که با یه صدای جیک جیک گنجیشک تو یه عصر گرم تابستونی هم به وجد میومدم.


داریم کم کم یکی میشیم❤این روزا با تموم سختیاش با وجود او❤ راحت میگذرن. بهم میگه تا تو کنارمی خم به ابرو نمیاد. بهش میگم تو رو دارم مثل کوه میمونی واسم! با همه سختیای زندگیم میجنگم شکستشون میدم. واقعا هم همینطوره

دیگه حس نمی کنم یه ادم دیگست. دیگه حس نمی کنم جداست! باهام امیخته شده. جزئی از خودم میدونمش. همیشه وجودشو دارم چون اون خود منه❤

بیشتر از اونی که حس میکردم دوستش دارم. چند وقت پیش فکر میکردم ادم بیشتر از این نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه. الان که داره هر روز بیشتر و بیشتر و بیشتر میشه فهمیدم دنیای عشق خیلی بزرگتر از اونیه که تصورش می کردم. هر ثانیه، حتی همین الانی که دارم این پست رو مینویسم، احساسم بهش بیشتر میشه.

اینو خوب فهمیدم که بیماریم شاید منو نکشه، ولی نبودش واقعا منو میکشه! شده تموم زندگیم! عزیزترین انسان روی زمینه. ارزشمندترینشونه و

من

واقعا

واقعا

دوستش❤

دارم


من خیلی دوستش دارم

خیلی خیلی خیلی زیاد.

عاشق لبخند زدنش، ذوق کردنش، دعوا کردنش، فکر کردنش، شوخی کردنش، جدی بودنش، رانندگی کردنش، غذا خوردنش، صبحت کردنش، کامل و با جزئیات توضیح دادنش، خوابیدنش و همه چی و همه چیشم

عاشق چشماشم،عاشق مژه هاشم، عاشق موهاشم، عاشق دستاشم

حتی شکمشم قشنگه! 

با این حال اینا هیچ کدوم مهم نیست. چون به هر شکلی در بیاد بازم من همینجوری دوستش دارم. گرچه الانم زیباترین و مردترین مرد منه. ولی روح و وجودشه که بدجوری دلمو برده. خودشه که بی هیچ شرطی دلیل و معنی زنده بودن و زندگی کردن منه و کنارش معنی زندگی کردن رو میفهمم.

به طرز غیر قابل وصفی واسم شیرین و دوست داشتنیه! اصلا نمیتونم بگم چقدر دوستش دارم! همه زندگیمه. به قول جوکر واسش نمیمیرم! واسش زندگی میکنم!

وجودش مثل خورشیده. وقتی هست زندگیم نور داره و جون داره و زندست. خورشیدیه که هیچ وقت غروب نمیکنه.

میم منه دیگه❤مال خودمه❤

 

 


حس اصحاب کهف بهم دست داده

بچه های وب کلی دچار تغییر و تحول شدن!

شایان و پریا (تماما مخصوص) یه پروسه ی طولانی عاشق شدن و پروسه ی طولانی تر شکست عشقی داشتن.

پریا شخصا بهت افتخار میکنمخیلی زنیدمت گرم

به توام افتخار میکنم شایان ولی نه به اندازه پریا

ایکس و معلوم لیموی عزیز نوبت شماست دیگه وقتشه استین بالا بزنیدکام آن

 


تف به این مملکت

تف به این دیوونه خونه ای که به دنیا اومدیم

تف به این شرایطی که باالاجبار واسمون پیش میاد و باید باهاش بسازیم

اسمشم هست اختیار داریم

هیچیش دست خودمون و انتخاب خودمون نیست

ولی باید قبولش کنیم و به زور زندگی کنیم

با خوبیاش و بدیاش بسازیم

کلی خودمونو تطبیق بدیم و کج و راست بشیم تا بتونیم نفس بکشیم

کلی با خودمون و نفس و خواسته و دلخوه و ذهن و روحمون بجنگیم تا ادم خوب جامعه باشیم

خسته شدم‌از بسکه طبق هنجار قدم برداشتم

خستم از این تنگنایی که داخلش هستم و نه راه پس نه راه پیش دارم

خستم دلم یه استراحت طولانی میخواد

یه استراحت بی دغدغه

یه زندگی ساده ولی پر ارامش

خسته شدم از بسکه چیزایی که ازشون متنفرم رو انجام دادم

میخوام دست بکشم از همه ی چیزایی که به زور رعایت کردم

به زور خودمو متقاعد کردم انجامشون بدم

واقعا خستم

همش شنا برخلاف جریان آب

همش جنگیدن برای چیزایی که دوستشون نداری

نه اینکه بخوام دست از تلاش بکشم

نه اصلا

فقط از تلاش بی نتیجه برای دوست داشتن چیزایی که نمیخوام و دوست ندارم و بعضا متنفرم، خ س ت ه شدم.


من یک عدد عاشق رشته هستم

خیلی دوست دارم

به حد مرگ رشته دوست دارم

رشته خالی دم نکشیده بدون مایع ماکارونی دوست دارم

با مایعم دوست دارم

هر چقدرم رشته نازک تر خوشمزه تر

یعنی بین رشته ها از همه بیشتر عاشق ورمیشلم

بعضی وقتا ابو میذارم جوش بیاد بعد یکی دو تا حلقه ورمیشل میندازم داخلش.نرم بشه.نمک میزنم میخورمشخالی خالی

تازه رشته ها رو هم به هیچ وجه اصلا نباید بشی.همونجوری دراز دراز باید بپپزی.مگه برنجه که میشنش؟!!اگه غذای کوتاه میخواین خب برنج بخورین چرا ماکارونی رو میشین اخه؟

امشبم ساعت ۱ نصف شب دست به کار شدم.تا ۳ که ماکارونی اماده شد.بعدشم خوردم و میدونم خیلی بیشتر حد مجاز خوردم و فردا حالم خیلی بد میشه و عواقب خیلی بدی در انتظارمه.

ولی به اون لحظه که سیفیریچی صدا میده و وارد دهن میشه و انقدر کیف میده،می ارزید

 


یهویی دلم واسه کساییکه قبلا وبشونو میخوندم تنگ شد:)

اول کساییکه تو میهن بلاگ بودن:( خیلی غم انگیز بود. چه وبلاگایی که اونجا بود و حیف شد

وبلاگ شایان؟نمیدونم کجا رفته

وبلاگ دلژین که خداحافظی کرده بود ولی من نمیدونم برگشته یا نه؟ یه دوستیم داشت اسمش بانو بود اونم نمیدونم چیکار کرده.

و یه چنتا وب دیگه که زمان کنکورم میخوندمشون و الان اسمشون یادم رفته ولی به یادشونم

دلم واسه همشون تنگ میشه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها