امشب دلم پر کشید واسش.

مهربونیش، معرفتش، درک بالاش، نجابتش، همه چیش.

تو این مدتی که گذشت مردونگی و معرفت رو بر من تمام کرد. انقدر که با وجود مخالفت خانوادم، هر آنچه که این چند ماه بر من گذشت رو واسش گفتم و معنای واقعی پایبندی رو ازش یاد گرفتم. اون به پای من موند. با وجودیکه ازش خواستم از من دور بشه و دیگه به من فکر نکنه. خودخواهی بود اگه چیزی غیر اینو میخواستم. ولی گوش نداد و هر ثانیه محبت و علاقش بیشتر و بیشتر به من ثابت شد. فهمیدم چقدر مرده که پای حرفش بمونه

میدونم خیلی داره هندی میشه ولی ادامشو گوش بدین

اواسط آبان ماه بود که بهم گفت میخوام انتقالی بگیرم به دانشگاه *. دانشگاه * با شهری که من توش زندگی میکنم ۱ ساعت فاصله داره. بهش گفتم چرا خب همون دانشگاه خودمون که سطحش خیلی بالاتره! گفتش که اونش دیگه به خودم مربوطه:/. گفتم خب اگه به خودتون مربوطه چرا به من میگین؟ گفت به همون دلیل که شما نمیگین چرا دانشگاه نمیاین. گفتم خب من قصد ندارم تمومش کنم، میخوام انصراف بدم. گفت باشه انصراف بدین، من میخوام بیام اون دانشگاه. خلاصه که چند روز متوالی بحث بود و از من اصرار و از اون انکار‌. گفت تا نگین چرا دانشگاه نمیاین، منم از تصمیمم منصرف نمیشم و اینکه دارم میام مقصرش شمایین و منو بازیچه کردین و چرا نمیگین و خلاصه. حدودا یک ماه پیش بود که بهش گفتم چی شده. باورش واسش سخت بود. ولی وقتی منو تو دانشگاه دید که دارم فرمای انصراف رو پر میکنم بالاخره باور کرد.

بعد از فهمیدن این مسئله، حرفاش و کاراش و رفتاراش برای من تسکینی بود که هیچ مسکنی تا حالا نبود. همدلی و همدردی دور از ترحمش باهام کاری کرد که هیچ پزشکی نتونست انجام بده. انقدر روحیه و انگیزه بهم داد که تصمیممو جدی کردم با تموم وجود بجنگم. بجنگم که حسرت زندگی کردن و بودن باهاش به دلم نمونه. بجنگم که داشته باشمش و از الان انقدر مصمم شدم که نمیخوام بیماریم سد راه بینمون بشه.

بهش قول دادم خوب بشم

بهش قول دادم تموم تلاشمو میکنم

بهش قول دادم تا اخرین لحظه میجنگم

دوستش دارم و میخوام که با هم باشیم. نمیدارم این اتفاق لعنتی جلوشو بگیره.

تامااام



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها